مامانم میگفت مهم نیست آدم ها چقدر قشنگ حرف میزنن چون تصمیم های مهم رو باید تو چند ثانیه بگیرن
اتوبوس دانشکده راه افتاد
نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم باهم که یه دختری داد زد آقای راننده یه لحظه وایسین دوستم حالش بده
سرمو چرخوندم بین اون همهمه ببینم کیه حالش بده چیشده
انگار راننده نشنید و به راهش ادامه داد
چند نفر باهم گفتن دوستمون حالش بده نگه دارین
راننده وایستاد
از پنجره دختره رو دیدم که پیاده شد
سرش رو بالا گرفت و تکیه داد به دیوار که حالش بهم نخوره
یه لحظه شوکه شدم
باورم نمیشد بین اون همه دوستش یک نفر باهاش پیاده نشد!
به مهلا گفتم اگه دوست من بود هیچوقت وسط جاده ولش نمیکردم
اتوبوس داشت راه می افتاد
به خودم گفتم مگه باید حتما کسی دوستم باشه که کمکش کنم
به همین فکر می کردم که اتوبوس حرکت کرد .
خیلی وقته ازون روز میگذره
ولی من هنوز موندم اونجا
موندم پیش دختری که تنها وسط جاده پیاده شد و حالش بد بود
مامانم میگفت مهم نیست آدم ها چقدر قشنگ حرف میزنن چون تصمیم های مهم رو باید تو چند ثانیه بگیرن :)
ستوده
دلنوشته خرداد۱۴۰۲
ZibaMatn.IR